فیک جیمین [ اشنایی عجیب ] p5
*از زبان سومین*
امروز اولین روز کاریم توی گلفروشی بود... کلا اونروز زیاد حوصله نداشتم؛ ولی آماده شدم و کیفم رو برداشتم و رفتم گلفروشی. وقتی رسیدم توی گلفروشی فقط خودم بودم و یه دختری که بهش میخورد حدودا 18 ساله باشه، دیدم اومد پیشم
یونا: اممم.. سلام... من جئون یونا هستم؛ فکر کنم فعلا فقط من یکی از همکارات باشم
سومین: سلام، منم جانگ سومین هستم... خوشبختم
و بعد شروع کردیم به حرف زدن که رئیس اومد
بلند شدیم که ببینیم باید از کجا شروع کنیم؛ چند تا دسته گل داد دستمون و گفت برین اینارو به چند تا آدرس برسونین... ادرس هارو هم داد
سوار دوچرخه ها شدیم و رفتیم به آدرسا؛ توی راه باهم هم حرف میزدیم
یونا: سومین... تو این پسر صاحب مغازه رو میشناسی؟
سومین: اره چطور؟؟
یونا: وایی خیلی خوشتیپ و خوش قیافست
یه دقیقه رفتم توی شوک
سومین: چی؟! تو ازش خوشت میاد؟!!!
یونا: نه ولی به نظرم پسر خوبیه... حالا بیخیال
سومین: اره به نظرم درمورد جیمین زیاد حرف نزنیم
یونا: جیمین؟! تو اسمشم میدونی؟!!
سومین: ای بابا خب وقتی میگم میشناسمش مگه میشه اسمش رو ندونم اخه
یونا: چه نسبتی باهاش داری؟
سومین: همکلاسیمه..
یونا: اها، خب بیا بریم اینارو تحویل بدیم
سومین: بریم
وقتی گل هارو تحویل دادیم برگشتیم توی گلفروشی...
خیلی با یونا جور شده بودیم؛ به نظرم دختر خوبیه
بعد از اون رفتم خونه... همه خواب بودن، منم نشستم و شروع کردم به درس خوندن که دیدم سونهی اومد توی اتاق
*از زبان سونهی*
امروز اصلا نتونستم سومین رو ببینم چون سرکار بودم... تازه سومین گفته بود میره برای اولین روز کاریش توی گلفروشی برای همین رفتم توی اتاقش
سونهی: سومین بیداری؟
سومین: اره اونی بیا تو
سونهی: امروز چی شد؟؟ رفتی برای کار؟
سومین: اره رفتم، تازه یه دختری هم اونجا بود اسمش یونا بود... دیگه خلاصه با اون دوست شدیم؛ دختر خیلی خوبیه
سونهی: چقدر خوب!! ولی حالا الان وقت درس خوندنه؟؟ نمیخوای بخوابی؟
سومین: چرا اتفاقا الان میخوام بخوابم... شبت بخیر اونی
سونهی: شب توهم بخیر
و از اتاق رفتم بیرون
امروز اولین روز کاریم توی گلفروشی بود... کلا اونروز زیاد حوصله نداشتم؛ ولی آماده شدم و کیفم رو برداشتم و رفتم گلفروشی. وقتی رسیدم توی گلفروشی فقط خودم بودم و یه دختری که بهش میخورد حدودا 18 ساله باشه، دیدم اومد پیشم
یونا: اممم.. سلام... من جئون یونا هستم؛ فکر کنم فعلا فقط من یکی از همکارات باشم
سومین: سلام، منم جانگ سومین هستم... خوشبختم
و بعد شروع کردیم به حرف زدن که رئیس اومد
بلند شدیم که ببینیم باید از کجا شروع کنیم؛ چند تا دسته گل داد دستمون و گفت برین اینارو به چند تا آدرس برسونین... ادرس هارو هم داد
سوار دوچرخه ها شدیم و رفتیم به آدرسا؛ توی راه باهم هم حرف میزدیم
یونا: سومین... تو این پسر صاحب مغازه رو میشناسی؟
سومین: اره چطور؟؟
یونا: وایی خیلی خوشتیپ و خوش قیافست
یه دقیقه رفتم توی شوک
سومین: چی؟! تو ازش خوشت میاد؟!!!
یونا: نه ولی به نظرم پسر خوبیه... حالا بیخیال
سومین: اره به نظرم درمورد جیمین زیاد حرف نزنیم
یونا: جیمین؟! تو اسمشم میدونی؟!!
سومین: ای بابا خب وقتی میگم میشناسمش مگه میشه اسمش رو ندونم اخه
یونا: چه نسبتی باهاش داری؟
سومین: همکلاسیمه..
یونا: اها، خب بیا بریم اینارو تحویل بدیم
سومین: بریم
وقتی گل هارو تحویل دادیم برگشتیم توی گلفروشی...
خیلی با یونا جور شده بودیم؛ به نظرم دختر خوبیه
بعد از اون رفتم خونه... همه خواب بودن، منم نشستم و شروع کردم به درس خوندن که دیدم سونهی اومد توی اتاق
*از زبان سونهی*
امروز اصلا نتونستم سومین رو ببینم چون سرکار بودم... تازه سومین گفته بود میره برای اولین روز کاریش توی گلفروشی برای همین رفتم توی اتاقش
سونهی: سومین بیداری؟
سومین: اره اونی بیا تو
سونهی: امروز چی شد؟؟ رفتی برای کار؟
سومین: اره رفتم، تازه یه دختری هم اونجا بود اسمش یونا بود... دیگه خلاصه با اون دوست شدیم؛ دختر خیلی خوبیه
سونهی: چقدر خوب!! ولی حالا الان وقت درس خوندنه؟؟ نمیخوای بخوابی؟
سومین: چرا اتفاقا الان میخوام بخوابم... شبت بخیر اونی
سونهی: شب توهم بخیر
و از اتاق رفتم بیرون
۵.۲k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.